۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

سيمين

اسم من سيمين 29 سالمه و 4 ساله كه ازدواج كردم اون موقع كه دختر خونه بودم هميشه تو خونه آزاد ميگشتم مخصوصا موقعي كه بابا خونه نبود آخه اون بعضي وقتا گير ميداد كه جلوي ياسر مراعات كنم ياسر دادشمه 6 سال از من كوچيك تره خيلي خوشگله و خوش هيكله خيلي از دوستام طلبه بودن باهاش دوست بشن بعضي وقتا از حموم كه ميومدم بيرون ميديدم لباسم رو كه آماده كردم جا به جا شده ميدونستم كار ياسره ولي به روش نمي آوردم يه بار هم كه فكر كرده بود من خوابم اومده بود تو اتاقم گوشه پتو رو بلند كرده بود داشت به پاهام نگاه ميكرد صداي نفسش رو ميشنيدم هم خنده ام گرفته بود هم نميخواستم بهش زياد رو بدم ولي گاهي هم بهش حال ميدادم مثلا ميگفتم بيا من رو ماساژ بده ميفهميدم كيف ميكنه چند بارم كيرش بزرگ شده بود كه من ديدم ولي چيزي بهش نگفتم خلاصه كه ياسر از هر موقعيتي براي ديد زدن من استفاده ميكرد منم زياد بهش سخت نميگرفتم يه بار از توي كمدش يه فيلم سكسي پيدا كردم كره خر عجب فيلمي داشت حسابي خوشم اومده بود از فيلمه يه بار مسافرت رفتيم چون همه تو يه اتاق خوابيده بوديم ياسر كنار من بود وسط شب داشت با كونم بازي مي كرد كه از خواب بيدار شدم ولي نفهميد تا اينكه ديدم دامنم رو زد بالا و كيرش رو گذاشت لاي كونم و يه كم تكون تكون داد بعدم آبش رو ريخت و كثافت همونجوري شرتم رو كشيد بالا پشتش رو كرد خوابيد كه فرداش مجبور شدم برم حموم اينا گذشت تا اينكه من شوهر كردم شوهرم تو يه شركت كار ميكرد گاهي مجبور بود بره ماموريت براي همين نزديك خونه بابام خونه گرفتيم و هر موقع اون مي رفت ياسر شب ميومد پيشم يا من ميرفتم اونجا تو يكي از اين ماموريتا احسان مجبور شد يك ماه بره خارج از كشور خيلي حالم گرفته بود يه هفته آخر قبل از رفتنش هر شب برنامه داشتيم مثلا ميخواست تو رفتنش به من سخت نگذره نگو من بد عادت شده بودم يه هفته بعد از رفتنش يه شب ياسر اومد كه پيش من بخوابه هر موقع ميومد رو تخت كنار من ميخوابيد ولي ديگه كاري به كار من نداشت ولي اونشب من بدجوري حالم خراب بود غروبش هم يه كم اين شبكه پر بركت اسپايس رو نگاه كردم ديگه بد تر شده بودم قبل از اومدن ياسر يه حموم رفتم كه حالم بهتر شه ولي نشد كه نشد ياسر اومد مامانم برامون شام داده بود شام خورديم و يه كم ماهواره نگاه كرديم من گفتم من ميرم بخوابم تو هم هر وقت خواستي بيا رو تخت دراز كشيدم ياد كارهاي ياسر افتادم يه فكري مثل برق از ذهنم گذشت بلند شدم زود يه لباس خواب پوشيدم و زيرش فقط يه شرت پام بود 20 دقيقه گذشت كه ديدم ياسر تلويزيون رو خاموش كرد فهميدم داره مياد بخوابه خودم رو زدم به خواب از قصد پتو رو هم از روي زدم كنار تو اتاق يه شب خواب روشن بود معلوم بود من چي تنمه ياسر كه اومد انگار نفهميد اومد كنارم خوابيد يه دفعه ديدم گفت اوه اوه بعد آروم گفت چه بدني كوفتت بشه احسان اين آبجي مارو مفت مفت ميكني خندم گرفت به زور خودم رو نگه داشتم پاهام رو تو شكمم جمع كردم كه كونم بيشتر بره سمتش ديدم آروم دستش رو گذاشت روي كونم و يه كم ماليد بعد وقتي فكر كرد من خوابم دستش رو انداخت روم و پستونم رو گرفت و آروم گفت جون عجب هلويي يه كم ماليد كيرش رو هم چسبونده بود به كونم يه كم گذشت ديدم ازم فاصله گرفت ولي خيلي زود دوباره چسبيد به من بله آقا شلوار و شرتش رو درآورده بود لباس خواب منم كه كوتاه بود بالا هم رفته بود شرتم رو هم ياسر پائين كشيد و كيرش رو چسبوند به كونم اينبار مثل مسافرتمون نبود چون من مزه سكس رو چشيده بودم و بد جوري هوس كرده بودم از داغي كيرش خيلي خوشم اومد يه كم كه گذشت يه دفعه برگشتم سمتش نزديك بود پس بيافته زبونش بند اومده بود چشماش داشت از كاسه در ميومد گفتم چيه چرا ترسيدي مگه چي شده داداش جون گفت سيمين ... گفتم چيه نترس من كه ناراحت نشدم تازه خوشم هم اومد چون احسان نيست منم هوس كردم ادامه بده داداش گلم بعد بدون اينكه بذارم حرف بزنه لبم رو گذاشتم روي لبش و شروع كردم به خوردن يه كم گذشت اونم راه افتاد توله سگ خيلي وارد بود از احسان بهتر لبم رو ميخورد دستشم گذاشته بود روي كونم و ميماليد هر دو به پهلو خوابيده بوديم و ياسر موقع ماليدن كونم من رو به خودش فشار ميداد كه كسم بچسبه به كيرش منم كه منظورش رو فهميدم خودم كمكش كردم اولين باري كه با كيرش كسم رو لمس كرد لبام رو گاز گرفت تو همون حالت يه اومممممممممممممممم گفت منم لاي پام رو باز كردم كه قشنگ كيرش بخوره به كسم تو همون حالت لب تو لب ياسر خودش رو تكون ميداد بعد با دستش شروع كرد به ماليدن پستونام واي كه چه خوب اينكارهارو انجام ميداد لبش رو از لبم جدا كرد شروع كرد به خوردن پستونام با دستش كسم رو ميماليد انگشتش رو مي كرد تو كسم من ديگه كنترلي به خودم نداشتم و شروع كردم به ناله كردن ياسر من رو به كمر خوابوند خودش خوابيد روي من از گردنم شروع كرد به خوردن اومد پائين يه مكث كوتاه سر پستونام كرد بعد بازم رفت پائين يه كمي به نافم زبون زد كه من قلقلكم گرفت آروم آروم رفت پائين و رسيد به كسم اولش با ملايمت زبونش رو ميماليد به كسم ولي بعد از چند لحظه حركاتش سريع شد و همش زبونش رو به لاي كسم ميماليد و اوم اوم ميكرد با دستشم پستونام رو چنگ ميزد منم ديگه داشت اشكم در ميومد بهش گفتم بسه بيا بكن توش گفت نه اول بايد با زبونم آبت رو بيارم بعد شروع كرد دوباره به خوردن كسم زبونش رو ميكرد تو كسم دماغش ميخورد به تاجكم واي كه چه حالي ميداد ديگه نتونستم خودم رو نگهدارم با صداي بلند شروع كردم ناله كردن وايييييييييييييييييي آخخخخخخخخ آيييييييييييييي بخخخخخووووووووورررر بببببببخخخخوووووووووورررررررررر آآآآآآآآآآيييييييييييييي و اورگاسم شدم خيلي به من مزه داده بود ياسر رو كشيدم روي خودم ازش يه لب گرفتم بعد اون رو خوابوندم روي تخت خودم مثل آدمهاي گرسنه شروع كردم به ساك زدن كيرش واي با اين سن و سالش چه كيري داشت نوش جونش بشه اوني كه زنش ميشه كيرش از كير احسان درشت تر بود حسابي براش ساك زدم ياسر طوري من رو نشونده بود كه خودش بتونه با انگشت كسم رو بماله با اين كارش منم وحشيانه تر براش ساك ميزدم كه ديدم سرم رو از كيرش جدا كرد گفت بسه سيمين الان آبم مياد گفتم خوب بياد گفت نه ميدوني چند ساله من تو كف اين و كس و كونتم بايد امشب با كيرم بهشون حال بدم من رو خوابوند روي تخت به كمر مچ پام رو گرفت برد بالا فكر كردم ميخواد بذاره روي شونه هاش ولي ديدم پاهام رو گذاشت كنار سرم نفسم بند اومده بود بعد كيرش رو گذاشت جلوي كسم و در عرض چند ثانيه تموم كيرش رو تو كسم جا داد وقتي ديد من سختمه پاهام رو ول كرد يه كم نفس كشيدم بعد شروع كرد تلنبه زدن صدائي راه افتاده بود تو اتاق معركه يه كم كه كرد گفت سيمين خوب ميكنمت گفتم آررررررررررهههههههه بكن ميگفت ميخوام بگامت ميخوام جرت بدم آبجي جون بعد تند تر كيرش رو تو كسم ميكرد حس ميكردم كيرش تا نافم مياد يه كم گذشت گفت سيمين ميخوام كونتم بكنم گفتم نه ياسر دردم مياد هر چي اصرار كرد بهش اين اجازه رو ندادم چون زنايي كه از كون سكس دارن كوناشون خيلي بزرگه و تو لباس مجلسي خيلي زشته من به احسان هم اجازه ندادم كيرش رو تو كونم بكنه ياسر كه ديد موفق به اين كار نميشه من رو به حالت سجده خوابوند و كيرش رو از پشت كرد تو كسم با گفتن جون چه كسي داره آبجي سيمينم شروع كرد به تلنبه زدن با دستش پستونام رو ميماليد خودم هم با تاجكم بازي ميكردم نزديكاي اورگاسم دومم ديدم صداي نفسهاي ياسر بلند شد منم تند تر تاجكم رو ماليد هر دو در حال انفجار بوديم گفت سيمين كجا بريزم منم گفتم همونجا تو كسم اونم با يه تكون تموم آبش رو تو كسم خالي كرد و تو كسم داغ داغ شد انگار آبش جوش اومده بود بعد ياسرشروع كرد به آههههههههههه كشيدن منم همزمان با ياسر اورگاسم شده بودlديگه دستم خسته شده بود خوابيدم روي تخت ياسر هم افتاد روم تو همون حالت خستگي و بي حالي گفت سيمين حامله نشي كار دستمون بدي گفتم نترس الان بلند ميشم قرص ميخورم يه خنده كرد گفت دستت درد نكنه گفتم دست تو هم درد نكنه داداش جون گفت سيمين به من نگو داداش از اين به بعد به اسم صدام كن گفتم چرا گفت آخه كدوم خواهر برادري با هم از اينكارا ميكنن كه ما كرديم گفتم عذاب وجدان داري گفت آره گفتم بي خود تو باعث شدي كه من نرم به غريبه ها كس بدم گفت يعني اينقدر حشري هستي كه نميتونستي جلوي خودت رو بگيري گفتم پس چي ميخواستم زياد به خودش عذاب نده بعد بلند شديم خودمون رو تميز كرديم رفتيم دستشويي و اومديم لباس پوشيديم اول ياسر رفت تا من از دستشوئي بيام ديدم ياسر رو تخت خواب خواب انگار چند ساعت بود خوابيده بود منم ديگه حموم نرفتم كنارش خوابيدم صبح ياسر رفت خونه منم رفتم حموم ولي ياسر از حركاتش معلومه كه از اين اتفاق خوشحال كه نيست هيچ يه كمي هم ناراحته

گود بای پارتی پانته آ

ساعت یه ربع به چهار بود من جلوی کامپیوترم نشسته بودم و داشتم بازی میکردم که موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن گوشی رو برداشتم و جواب دادم رامین بود بهترین دوستم بهم گفت که امشب گود بای پارتی پانته آ ست تو هم دعوت کرده میتونی بیای گفتم آره میام رامینم گفت پس تا سه ساعت دیگه میام اونجا که با هم بریم منم قبول کردم و خودم رو حاضر کردم تا اینکه رامین اومد وبا هم راه افتادیم یکی دو ساعتی تو راه بودیم تا اینکه رسیدیم رفتیم توی خونه و بعد از سلام واحوال پرسی با بچه ها مشعول خوردن و رقصیدن شدیم. من همش حواسم به دخترا بود و دنبال یه داف مامانی میگشتم تا اینکه چشمم به یه دختره افتاد و زیر نظرش گرفتمش یه دختره مامانی با موهای بلند به رنگ خرمایی وچشمای نسبتا درشت به رنگ سبز تیره با یه لباس آستین بلند یقه باز و یه شلوار لی برمودا و تنگ رفتم روبروش با فاصله نشستم وگهگاهی بهش نگاه میکردم اونم کم کم شروع کرد به نگاه کردن من بعد از مدتی من توی چشماش نگاه کردم ویه لبخند بهش زدم و منتظره عکس العملش شدم اونم روشو کرد اونور ویه نیش خند زد منم که فهمیدم چراغ سبز رو نشون داده بلند شدم و رفتم به طرفش و کنارش نشستم و سره صحبت رو باهاش باز کردم اسمش مرجان بود و 19 سالش بود یکم که با هم صحبت کردیم و رقصیدیم کم کم با هم صمیمی شدیم و شروع کردیم به گیر دادن و تیکه انداختن به بقیه بعد مرجان بهم گفت پاشو یه دوری توی خونه بزنیم ببینیم چه خبره منم بلند شدم دستشو گرفتم و راه افتادیم یه دوری توی طبقه اول زدیم و از پله ها رفتیم بالا تا به طبقه بالایی برسیم توی طبقه بالا چهارتا اتاق بود که دراش بسته بودن میخواستیم برگردیم پایین که یه صدای آخ و اوف از یکی از اتاق ها به گوشمون رسدیم فوضولیمون گل کرد که ببینیم اونجا چه خبره به سمت اتاق رفتیم و مقابل اتاقی که صدا ازش میومد واستادیم خیلی آروم لای درو باز کردم واااااای باورم نمیشد رامینو دیدم که با یه دختره مشغول سکس بود مرجان گفت اونجا چه خبره گفتم بیا خودت ببین نشست و از لای در داخل اتاق رو نگاه کرد و منم ایستاده داشتم نگاه میکردم دختره روی تخت نشسته بود و پاهاشو باز کرده بود رامین هم به صورت وحشیانه ای داشت کوسشو لیس میزد ودر همین حال سینه های سفته اون ختره رو چنگ میزد بعدش رامین خوابید روی تخت و دختره هم بر عکس روی اون دراز کشید وحالت 69 به خودشون گرفتن در همین حال یه چیزی رو روی کیرم حس کردم وقتی نگاه کردم دیدم مرجان با پشت دستش خیلی آروم داره کیرم رو لمس میکنه من به روی خودم نیوردم و دوباره داخل اتاق رو نگاه کردم بعد از چند دقیقه از 69 اومدن بیرون و رامین پاهای دختره رو گرفت و کشید بالا و گذاشت روی شونه هاش و دستشو به سمت دهن دختره گرفت دختره یه تف توی دسته رامین انداخت و رامین هم تفرو مالید به کیرش و آروم سرشو گذاشت دمه کسه دختره و یه دفعه با تمام قدرت همشو فشار داد توی کسه اون بیچاره دختره میخواست جیغ بشکه که رامین دستشو گرفت جلوی دهنش و نذاشت صداش در بیاد در همین حال مرجان داشت حسابی کیرمو میمالید منم دستمو بردم به طرفه سینه هاش واز توی یقه لباسش دستمو رسوندم به سینه هاش و آروم اونا رو میمالیدم بعد از چند دقیقه رامین کیرشو از کسه دختره کشید بیرون و دختره رو به صورت چهار دست و پا (سگی) خوابوند و دو تا از انگشتاشو توی دهن دختره کرد و بعد از اون یکی از انگشتاشو فرو کرد توی سوراخ کون دختره و عقب و جلو میکرد تا کمی باز بشه بعد به کیرش یه تف زد و فرو کرد توی کون دختره البته به این سادگی ها تو نمیرفت و دختره هم معلوم بود خیلی داره درد میکشه من خیلی شهوتی شده بودم و سینه های مرجان رو به طرز وحشتناکی چنگ میزدم دستمو از سینه های مرجان در اوردم و بازوهاشو گرفتم و بلندش کردم یه لب وحشیانه ازش گرفتم بعد اونو بردم به سمت یکی از اتاق ها و دره اتاقو پشت سرم بستم و دوباره لبامو روی لبای مرجان گذاشتم و دستامو گذاشتم روی باسنش و یه فشار بهش دادم بعد دستامو همینطوری آروم کشیدم روی بدنش و رسوندم به سینه هاش و اونا رو از روی لباس میمالید بعد لبامو از لباش جدا کردم و شروع کردم بوسیدن و لیس زدنه گردن و بالای سینه هاش بعد رفتم پایین تر و لباسشو دادم بالا و ناف و شکمشو لیس زدم و لباسشو از تنش در آوردم بعد رفتم سراغ سوتینش و اونو از پشت باز کردم و پرتش کردم یه گوشه ای بعد سینه هاشو که از چنگ زدنای من حسابی قرمز شده بود رو گذاشتم توی دهنم و سرشو مک میزدم مرجانم همس آه میکشید و سرم و موهامو نوازش میکرد بعد از اینکه سینه هاشو حسابی آب لمبو کردم رفتم به سمت شلوارش اول از روی شلوار کسشو یه فشار کوچیک دادم و بعد دکمه های شلوارشو باز کردم و اونو تا زیره زانو هاش کشیدم پایین و بعد اونو از پاش (البته به سختی) در آوردم بعد رفتم به سمت انگشتای پاش اونا رو لیس زدم وهمینطور به سمت بالا میومدم تا به شرت سفیدش رسیدم که حسابی خیس شده بود زبونم رو از روی شرت کشیم روی کسش و همشو کردم توی دهنم و شرتشو با دندون کشیدم پایین و از پاش درآودم و محکم پرتش کردم به سمت دیوار وخودمو رسوندم به کسش یه کسه کوچولوی خوشگل و تپل که هنوز پلمپش باز نشده بود اول اطراف کسشو با زبونم تحریک کردم که حسابی دیوونش کنم و بعد لبه های کسشو که بسته بسته بود رو با انگشتام باز کردم زبونم رو کشیدم لای کشس و اونو حسابی لیس زدم وبعد مرجانو هل دادم روی تخت و سرمو بردم سمت کسش و همشو کردم توی دهنم و مک میزدمش مرجانم پاهاشو حلقه کرد دور گردنم و وبا دستاش موهامو میکشید منم کسشو آروم گاز میگرفتم اونم جیغ های آروم میکشید بعد از اینکه آب کسشو توی دهنم خالی کرد از روش بلند شدم و یه لب آب دار ازش گرفتم و بهش گفتم قصد نداری لختم کنی مرجانم بلند شد و تیشرتمو از تنم درآورد و کمی به بدنم بوسه زد و رفت سراغ شلوارم کمربندم رو باز کرد و شلوارم رو از پام درآورد از روی شرت کیرمو کمی بالا پایین کرد و یه بوسه کوچولو بهش زد و با دو تا دستاش شرتمو کشید پایین کیرم رو گرفت توی دستاش و با زبونش یه لیسه سرتا سری بهش زد و کم کم کردش توی دهنش و به صورت آماتور برام ساک میزد احساس خیلی خوبی بهم دست داد و داشتم حسابی لذت میبردم که یدفعه کیرمو یه گاز محکم گرفت!!!! من پریدم هوا و بهش گفتم مرجان معلوم هست چه قلطی میکنی؟!!! گفت ببخشید دسته خودم نبود منم بلندش کردم و لباشو آروم گاز گرفتم و گفتم مگه داری خیار میخوری ؟!!! گفتش اگه زیاد حرف بزنی پوستشم میکنم نمک میزنم بعد میخورمش !!! گفتم خوبه منم هلوتو گاز بزنم که آبش بپاشه بیرون !!! بعد دوباره لبامو رو لباش گذاشتم و کیرمو گذاشتم لای پاش اونم پاهاشو چسبوند به هم تا بیشتر حسش کنه بعد خوابوندمش روی تخت و پاهاشو از هم باز کردم ویه لیسه دیگه به کسش زدم مرجان گفت گاز نگیریا! گفتم نترس من مثل تو جو گیر نمیشم برعکس خوابیدم روش و کیرمو گذاشتم توی دهنش و زدیم تو کاره 69 بهش گفتم حالا اگه جرئت داری گاز بگیر ببین چه بلایی سره کست میارم ! شروع کردیم به خودن و مک زدن بعد از چند دقیقه از روش بلند شدم و برش گردوندم روی تخت همونطور که گفتم پرده داشت و نمیشد کرد توی کسش واسه همین به پشت خوابوندمش انگشتموگذاشتم توی دهنش و کردم توی سوراخ کونش خیلی تنگ بود معلوم بود که آکبنده یکم انگشتمو عقب و جلو کردم که یکمی باز بشه یکمی که باز شد به کیرم یه تف زدم و سرشو آروم گذاشتم توی سوراخ کونش و میخواستم کمی هلش بدم تو که مرجان از جاش پرید دوباره خواستیم امتحان کنیم که بازم نتونست تحمل کنه و همش تقلا میکرد و ازم خواهش میکرد بی خیال بشم منم برای اینکه خیلی دوستش داشتم و نمیخواستم اذیتش کنم از خیرش گذشتم و یکمی لاپایی کردمش بعد برش گردوندم و لبه های کسشو باز کردمو کیرمو کشیدم لای کسش وآروم میمالدم بهش خیلی بهم حال میداد مرجانم خوشش اومده بود وهمش آه و ناله میکرد همینطور این کارو ادامه دادیم تا اینکه مرجان یه دفعه لرزید و بی حال شد و به ارگاسم رسید من کم کم احساس کردم داره آبم میاد کیرمو از لای کسش دراودم و گذاشتم لای سینه های نسبتا درشتش مرجانم با دستاش سینه هاشو فشار میداد به کیرم و منم خودمو عقب و جلو میکردم تا اینکه آبم خالی شد لای سینه هاش مرجانم از این کار بدش نیومد و با دستاش آبمو روی سینه هاش پخش میکرد و لبخندی به لب داشت بلند شدیم و یکمی خودمونو جمع و جور کردیم و با ملافه تخت خودمونو تمیز کردیم و لباسامونو پوشیدیم و از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم سمت اتاقی که رامین و اون دختره داشتن توش حال میکردن دره اتاق بسته بود و صدایی هم از توش نمیومد آروم درو باز کردم و نگاهی به داخل اتاق انداختم یه دفعه خشکم زد و همینطور منگ به تخت خیره شدم باورم نمیشد دنیا روی سرم میچرخید تخت پر از خون شده بود خدای من یعنی اون رامین بود که روی تخت افتاده بود نه این امکان نداره دویدم به طرفه تخت سره رامین رو به سمت خودم برگردوندم نگاهی به گلدون شکسته ای که کنار تخت افتاده بود انداختم خون روی سره رامین لخته شده بود رامین رو توی آغوش گرفتم وفریاد زدم رامیییییییییییین تو رو خدا بلند شو ولی اون هیچ حرکتی نمیکرد محکم توی بغلم گرفتمش و از ته دل اشک ریختم...سرم رو بلند کردم و با چشمام که پر از اشک شده بود روبروم رو نگاه کردم مرجانو دیدم که خیلی شکه شده بود و با چشمای قرمز و گونه های خیس به من و رامین نگاه میکرد آروم قدم برداشت و به سمت ما اومد دستمو گرفت و منو از تخت بلند کرد حال خودمو نمیفهمیدم بدنم شل شده بود مرجان منو گرفت توی بغلش و میخواست منو آروم کنه ولی من همش اشک میریختم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم مرجان منو برد بیرون از اتاق و رفتیم به سمت طبقه پایین هیچ کس اونجا نبود و همه رفته بودن فرودگاه بدرقه ی پانته آ.مرجان منو نشوند روی مبل و چندتا گیلاس مشروب برام ریخت منم همشو سر کشیدم و دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه چشامو باز کردم و دیدم روی یک تخت خوابیدم بلند شدم و اطرافم رو نگاه کردم اتاق پر بود از عروسک و وسایل دخترونه گیج شده بودم نمیدونستم کجام همینطور داشتم اطراف رو نگاه میکردم که دره اتاق باز شد سرمو برگردوندم به طرفه در مرجان بود اومد به طرفم لباشو گذاشت روی لبام وگفت نگران نباش اینجا اتاقه منه گفتم من چه جوری اومدم اینجا گفت دیشب حالت خیلی بد بود وحسابی مست بودی منم در حالت مستی اودمت اینجا یه دفعه تمام اتفاقات دیشب مثل کابوس از جلوی چشمام رد شد به سمت دیوار رفتم و مشت محکمی بهش کوبیدم و با ناراحتی گفتم رامییییین... رامین کجاست...؟ مرجان اومد جلو دستامو گرفت توی دستاش وگفت امروز صبح آمبولانس اومد و رامین رو برد سرد خونه... بی اختیار اشکم سرازیر شد و گفتم آخه چرا رامین... کی اونو کشته... مرجان منو در آغوش گرفت و گفت همه چیز معلوم میشه یه دفعه یاده اون دختره افتادم که دیشب با رامین توی اتاق بود به مرجان گفتم تو اون دختره که دیشب با رامین بود رو میشناسی گفتش نه زیاد ولی فکر کنم از دوستای مهناز دختره همسایمون بود گفتم مهناز الان کجاست گفت فکر کنم خونشون باشه گفتم میتونی بری آماره دختره رو ازش بگیری مرجان گفت اگه تو بخوای باشه لباشو بوسیدم و بهش گفتم مرسی عزیزم مرجان حاضر شد و رفت خونه ی مهناز دختره همسایشون وبعد از چند دقیقه برگشت بهش گفتم چی شد تونستی بفهمی کیه؟ مرجان گفت رفتم پیشه مهناز و نشونیای دختره رو بهش دادم اونم خوشبختانه شناختش وگفت که اسمش شراره هست و شمارشو ازش گرفتم. پریدم مرجانو بغلش کردم و ازش تشکر کردم و بعد با اون شماره تماس گرفتیم ولی گوشیش خاموش بود بعد از چند ساعت تماس گرفتن بالاخره گوشی رو برداشت وقتی مرجان موضوع رو بهش گفت حسابی ریخت بهم و موضوع رو تکذیب کرد و با بغض گوشیرو قطع کرد و دیگه هم گوشی شو جواب نداد تا چند روزه بعد من با موبایل خودم باهاش تماس گرفتم گوشی رو برداشت و من بهش گفتم شراره خانوم من حتما باید شمارو ببینم قبول نمیکرد و با هزار زحمت و خواهش و تهدید بعد از چند روز راضیش کردم و توی یه پارک باهاس قرار گذاشتم و من و مرجان با هم رفتیم سره قرار و منتظر شدیم تا بیاد با چند ساعت تاخیر سرو کلش پیدا شد وقتی دیدمش سریع شناختمش و فهمیدم که خودشه. اولش خیلی بد باهامون برخورد کرد ولی بعد از یکمی مقدمه چینی بهش گفتم من میدونم که تو اونشب توی گود بای پارتی پانته آ با بهترین دوست من رامین توی اون اتاق بودی و بهتره به خودت زحمت ندی که این موضوع رو تکذیب کنی چون من هم شاهد دارم هم ازتون عکس گرفتم واگه نگی اونشب چه اتفاقی افتاد همه چیز رو با پلیس در میون میزارم ( البته عکس رو همینجوری الکی گفتم که خلع سلاحش کنم ) شراره وقتی دید ما همه چیز رو میدونیم و راه فراری نداره زد زیره گریه و ما هم هر کاری کردیم آرومش کنیم نشد که نشد و نزدیک نیم ساعت فقط گریه میکرد ولی کم کم به حرف اومد و ماجرا رو برامون تعریف کرد:اون شب من توی اون اتاق روی تخت نشسته بودم و داشتم با تلفن صحبت میکردم که یه دفعه سر و کله رامین پیدا شد معلوم بود که مسته بعد کلی مخ زدن منو راضی کرد که باهاش سکس داشته باشم من اولش زیره بار نمیرفتم ولی کم کم قبول کردم و خودم رو در اختیارش گذاشتم رامین اول به زور یه لب ازم گرفت و شروع کرد به درآوردن لباسهام و منو کامل لخت کرد و بدن و سینه هامو با ولع تمام میخورد و لیس میزد بعد لباس های خودشو در آود و کیرشو به زور کرد توی دهنم منم یکمی براش ساک زدم رامینم با دستاش سرمو به کیرش فشار میداد بعد کیرشو از دهنم کشید بیرون و منو پرت کرد روی تخت و سرشو گذاشت لای پاهام و خیلی وحشیانه کسمو لیس میزد و میخورد بعد خوابید روی تخت و منو وادار کرد به صورتی که کسم روی دهن اون باشه کیره اونم روی دهن من روش بخوابم رامین کسم و سوراخ باسنم رو لیس میزد و منم کیرش رو میخوردم بعد از چند دقیقه رامین منو از روش بلند کرد و خوابوند روی تخت پاهامو بلند کرد و گذاشت روی شونه هاش و کیرشو با فشار زیاد کرد توی کسم من خیلی دردم گرفت و میخواستم جیغ بکشم که رامین دستشو گرفت روی دهنم و شروع کرد به تلمبه زدن خیلی وحشیانه این کارو میکرد و من اصلا لذت نمیبردم بعد از چند دقیقه تلمبه زدن کیرشو از کسم کشید بیرون و منو به صورت چهار دست و پا در آورد و انگشتاشو کرد توی دهنم وبعد یکی از انگشتاشو کرد توی سوراخ باسنم و عقب و جلو میکرد بعد یه تف به کیرش زد و اونو فرو کرد تو خیلی دردم گرفت و سعی کردم نزارم این کارو بکنه ولی اون بدون توجه به من به کاره خودش ادامه میداد و همه کیرشو کرد توی باسنم و شروع کرد به تلمبه زدن ولی من همش خودمو سفت میکردم و به خودم میپیچیدم بعد از چند بار عقب و جلو کردن کیرشو درآورد خوابید روی تخت و منو نشوند روی کیرش من با احتیاط کیرشو وارد کسم کردم و شروع کردم به بالا و پایین پریدن و رامین هم با دستاش سینه هامو چنگ میزد همینطور که مشغول بودیم یه دفعه در اتاق باز شد و یک نفر وارد اتاق شد به سمت در نگاه کردم واااااااااااای عرشیا برادم بود که با خشم و نفرت به ما نگاه میکرد و یه دفعه به ما حمله کرد من سریع از از روی رامین بلند شدم و به طرف دیگه اتاق دویدم. عرشیا و رامین با هم درگیر شدند عرشیا روی سینه های رامین نشسته بود و به صورت رامین مشت میزد رامین هم تا اونجایی که میتونست جلوی مشت های عرشیا میگرفت و یک مشت خیلی محکم به دهن عرشیا کوبید که باعث شکستن چندتا از دندوناش شد عرشیا دندونایی که توی دهنش شکسته بود رو تف کرد بیرون و گلدون شیشه ای که کنار تخت بود رو برداشت و به سره رامین کوبید. خون از سره رامین راه افتاد رامین دستشو گذاشت روی سرش و نگاهی به دستش که پر از خون شده بود انداخت و دیگه هیچ حرتی نکرد عرشیا که خیلی ترسیده بود فرار کرد وبا عجله از اتاق رفت بیرون...دیگه نذاشتم ادامه بده صدامو بلند کردم و ازش پرسیدم عرشیا کجاست؟ شراره دوباره زد زیره گریه و گفت تورو خدا با عرشیا کاری نداشته باشید من فقط همین یک برادرو دارم از جام بلند شدم و با صدای بلند گفتم میکشمش... مرجان دستامو گرفت و گفت آروم باش خودتو کنترل کن شراره هم همش التماس میکرد و گریه میکرد. شراره رو به حاله خودش گذاشتیم و ازش دور شدیم با مرجان خداحافظی کردم و فرستادمش بره و منتظر شدم تا شراره از جاش بلند بشه بعد از چند دقیقه بلند شد وبه سمت آبخوری رفت و دست و صورتشو شست و به طرف بیرون پارک حرکت کرد من دنبالش میکردم تا اینکه از پارک خارج شد و کنار خیابون واستاد و سوار تاکسی شد سریع به طرف ماشینم حرکت کردم و دنبال تاکسی که شراره توش بود راه افتادم تا اینکه شراره از تاکسی پیاده شد و به سمت یک خیابون حرکت کرد منم با ماشین بدون اینکه متوجه بشه دنبالش کردم دمه دره یه خونه ایستاد دست کرد توی کیفش و میخواست کلیدشو دربیاره که یه پسره درو باز کرد و کمی با شراره جر و بحث کرد حدس زدم که حتما این همون عرشیا برادره شراره هست ولی باید مطمئن میشدم برای همین دنبالش راه افتادم سره خیابون ایستاد و میخواست تاکسی بگیره رفتم جلوی پاش ترمز کردم و شیشه رو دادم پایین و بهش گفتم کجا میری داداش یکمی تعجب کرد و گفت ونک گفتم بیا بالا سوار شد و راه افتادیم توی راه سره صحبت رو باهاش باز کردم و از هر دری باهم حرف زدیم وقتی داشت حرف میزد نگاهی به دهن و دندوناش انداختم درست بود چندتا از دندوناش شکسته بود یکمی دیگه که باهاش صحبت کردم ازش پرسیدم راستی اسمت چیه گفت مخلص شما عرشیا دیگه مطمئن شدم که خودشه نمیدونستم چیکار کنم به زور خودمو کنترل کردم تا اینکه رسیدیم به ونک و اونم پیاده شد و رفت منم به سمت خونه حرکت کردم و فقط به انتقام فکر میکردم دو سه روزی گذشت و من هر روز میرفتم نزدیکای خونشون تا آمارشو دربیارم و بفهمم که چه ساعتی از خونه میاد بیرون و کی به خونه برمیگرده بعد از چند روز متوجه شدم که هر روز ساعت 9-10 صبح از خونه میاد بیرون و میره به ونک و توی یک بوتیک کار میکنه و ساعت 8-9 شب هم به خونه برمیگرده توی یکی از همین روزا که نزدیک خونه اونا بودم توی ماشین نشسته بودم که یه دفعه در ماشین باز شد ویک نفر سوار شد سرمو برگردونندم دیدم شراره کنارم نشسته دستشو روی دستم گذاشت و گفت میخوام باهات حرف بزنم گفتم میشنوم گفت اینجا نه لطفا بریم یه جای دیگه ماشینو روشن کردم و راه افتادیم رفتیم توی یه کافی شاپ خلوت و دنج نشستیم شراره شروع کرد به درد و دل کردن: حدود 5ساله پیش من پدر و مادرم رو توی یه تصادف از دست دادم و توی این مدت فقط برادرم بود که از من مراقبت میکرد و خرج منو میداد عرشیا برای من هم پدر بود هم مادر هیچ وقت نذاشت من تنها بمونم من عرشیا رو عاشقانه دوست دارم و بدون اون حتی یک لحظه هم نمیتونم زندگی کنم بعد دستامو گرفت و گفت خواهش میکنم عرشیا رو ببخش بهش گفتم رامین حقش نبود توی اوج جوونی جونشو از دست بده شراه گفت میدونم عرشیا حماقت کرد ولی دست خودش نبود شما خودتونو بزاید جای عرشیا توی اون موقعیت چیکار میکردی سرمو گذاشتم روی میز و کمی به فکر فرو رفتم و آروم گفتم هر کاری میکردم آدم نمیکشتم از جام بلند شدم و رفتم سمت بیرون شراره هم اومد دنبالم رفتم توی ماشین نشستم و سرمو گذاشتم روی فرمون بعد از چند لحظه شنیدم که یکی داره به شیشه ضربه میزنه سرمو بلند کردم دیدم شراره هست شیشه رو دادم پایین گفت اجازه هست سوار بشم سرمو به علامت رضایت تکون دادم اونم سوار شد و گفت ببخشد که ناراحتتون کردم ماشینو روشن کردم و به سمت خونه خودم رفتم ماشینو پارک کردم و به شراره گفتم ببخشید که نمیتونم برسونمت خیلی خستم باید استراحت کنم یه وقته دیگه باهم صحبت میکنیم شراره گفت میشه بیام خونتون گفتم چی؟؟؟؟ گفت دستشویی دارم اومد توی خونه به سمت دستشویی راهنماییش کردم بعد چند دقیقه اومد بیرون میخواست بره که بهش تعارف کردم حالا که تا اینجا اومدی بشین یه چیزی بیارم بخوریم قبول کرد و روسری و مانتوشو درآورد و نشست روی مبل و گفت توی خونه مشروب داری یکمی جا خوردم بلند شدم و رفتم توی آشپز خونه و یه دونه ویسکی Black&White از توی یخچال برداشتم ریختم توی لیوان و اودم گذاشتم جلوش هر دومون سر کشیدیم و شراره دوباره شروع کرد به حرف زدن من خیلی داغ شده بودم و اصلا حالیم نبود چی میگه شراره خودشو به من نزدیک کرد و کمی خودشو چسبوند به من و دستشو کشید روی پام و گفت خواهش میکنم متوجه منظورش نشدم میخواستم ازش بپرسم چی گفتی؟ که بدون مقدمه لباشو گذاشت روی لبام و اجازه حرف زدن بهم نداد من حسابی جا خورده بودم و هیچ حرکتی نمیکردم که شراره همونطور که ازم لب میگرفت دستشو از روی شلوار گذاشت روی کیرم و اونو میمالید بعد لباشو از لبام جدا کرد و زانو زد جلوم و کمربندم و باز کرد وشلوار و شرتمو با هم کشید پایین و یه لیس سر تا سری به کیرم زد و آروم کرد توی دهنش و مهارت خاصی ساک میزد من دستمو گذاشتم روی سرش و با موهاش بازی میکردم شراره هم کیرمو از دهنش در آورد و دوباره یه لیس بهش زد و بعد بیضه هامو کرد توی دهنش و اونارو مک میزد بعد بلند شد و به پشت خوابید توی بغلم من هم همونطور که خوابیده بود از روی شلوار دستی به باسنش کشیدم و شلوارشو کشیدم پایین بعد از روی شرت یه بوسه به باسنش زدم و اونم کشیدمش پایین بعد لای باسنش رو با دستام باز کردم و شروع کردم به لیس زدن بعد شراره رو برش گردوندم و لباسش رو زدم بالا و ناف و شکمشو لیس زدم و بعد سوتینش رو باز کردم و سینه های سفت و خوش فرمشو کردم توی دهن وحسابی سرشو مک زدم با دستام هم حسابی سینه هاشو چنگ میزدم و میمالیدم بعد رفتم پایین تر و وبا انگشتام چوچولشو یکم تحریک کردم و بعد کسشو کردم توی دهنم و تا اونجایی که میتونستم زبونم رو فرو کردم توی کسش بعد از چند دقیقه شراره بلند شد و نشست روم وبا دستش کیرمو به سمت کسش هدایت کرد و آروم گذاشتم توی کسش و شروع کرد به بالا و پایین پریدن منم با دستام سینه هاشو چنگ میزدم خیلی تحریک شده بودم و برای همین زود داشت آبم میومد به شراره گفتم یواش تر داره میاد ولی اون توجه نکرد و حرکاتشو تند تر کرد بعد از چند لحظه آبم با فشار خالی شد توی کسش و شراره هم محکم نشت روی کیرم و همش خالی شد تو کسش از روم بلند شد و رفت سمت دستشویی منم همونطوری روی کاناپه بیهوش شدم وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت 9 شبه و من نزدیک 3-4 ساعته که خوابیدم نگاهی به دور و برم کردم شراره رفته بود و کسی خونه نبود رفتم حموم یه دوش آب سرد گرفتم یه چیزی هم خوردم و گرفتم سره جام خوابیدم صبح که از جام بلند شدم هنوز نفرت عرشیا از دلم بیرون نرفته بود و هنوز هم فقط به انتقام فکر میکردم اونروز خیلی فکر کردم تا اینکه شب شد و من تصمیم خودمو گرفته بودم چندتا لیوان اپسلوت خوردم و از خونه اومدم بیرون رفتم ماشین و روشن کردم و به طرف خونه شراره اینا راه افتادم سره کوچه توقف کردم و منتظر شدم تا عرشیا بیاد چند ساعت بعد یه ماشین پشت سره من ایستاد عرشیا از ماشین پیاده شد و به طرف خونشون راه افتاد همونجا واستادم تا ازم دور بسه بعد اینکه ازم فاصله گرفت ماشین رو روشن کردم با پام کلاچ رو گرفتم و زدم دنده یک بعد آروم پامو از روی کلاچ برداشتم و پامو گذاشتم روی گاز و فشار دادم دنده دو-سه سرعتمو زیاد کردم و دیوانه وار به سمت عرشیا میرفتم فقط چند متر با قاتل بهترین دوستم رامین فاصله داشتم همینطور داشتم گاز میدادم که یه دفعه چهره شراره اومد جلوی چشمام که داشت با التماس به من نگاه میکرد خشکم زد بی اختیار دستم رفت سمت دستی ماشین و اونو محکم کشیدم ماشین تعادل خودشو از دست داد و به سمت دیوار تغییر مسیر داد و محکم با دیوار برخورد کرد سرم محکم خورد به شیشه جلو و خون از سرم سرازیر شد. اصلا دردی حس نمیکردم گیج شده بودم قلبم تند تند میزد حال عجیبی داشتم نمیفهمیدم چی شد که نتونستم انتقام رامین رو از عرشیا بگیرم سرم گیج میرفت و به شیشه ی ترک خورده ماشین خیره شده بود که یه دفعه رامین اومد توی ذهنم داشت بهم لبخند میزد اشک از چشمام سرازیر شد توی دوست داشتم برم پیش رامین توی حالت عجیبی بودم که با صدای عرشیا که داد میزد (دیوووووونه .... معلوم هست چه قلطی میکنی ... ) به خودم اومدم نگاهی به دور و برم کردم مردم دورم جمع شده بودن و هرکی یه چیزی میگفت کمی که دقت کردم شراره هم توی جمعیت دیدم که بهت زده به من زل زده بود دنده عقب گرفتم و پامو گذاشتم روی گاز و تا اونجایی که میتونستم از اونجا دور شدم با سرعت 140 کیلومتر در ساعت داشتم توی اتوبان میرفتم سرم گیج میرفت چراغ های ماشین شکسته بودن و من به سختی میتونستم جلوی خودمو ببینم توی حالت عادی نبودم و فرمون رو الکی اینور و اونور میکردم و از ماشین ها سبقت میگرفتم مست بودم و نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم چشمام سیاهی میرفت یه دفعه دوتا چراغ پرنور زد توی چشمم تا اومدم به خودم بجنبم کار از کار گذشته بود با اون ماشین شاخ به شاخ شدم از شیشه ماشین پرت شدم بیرون به سختی میتونستم خودمو حرکت بدم چشمام رو بستم دوباره رامین اومد توی ذهنم لبخندی روی لبام نشست و دیگه هیچ حرکتی نتونستم بکنم.

سكس با زهرا

سلام به همه بچه هاي خوب اويزون اميدوارم حاال همتون خوب باشه قبل از اين كه داستانم رو بگم يه كم خودمو براتون توصيف ميكنم من ابي 18 سال سن دارم و پسري نسبتا خوش تيپ هستم. ماجرا از اونجايي شروش ميشه كه من براي مداواي پسر خالم به همراهشون رفتيم يزد چند روزي كه اونجا بوديم خيلي تنها بودم ودوست داشتم زودتر كارامون تموم بشه وبرگرديم خونه يه روز كه حوصلم سر رفته بود خواستم برم تلفن كارتي زنگ بزنم خونه از هتل كه اومدم بيرون ديدم يه اتبوس جلو هتل پارك كرده وچند تا هلوي خوش گل ازش پياده شد جلوتر كه رفتم فهميدم از همشهرياي خودمون هستن (من بندري هستم ) تلفن زدن رو بيخيال شدم و نشستم به سر كله زدن باهاشون خيلي زود با هم پسر خاله شديم بعد گفتن كه دارن از مشهد ميان وبراي نماز انجا واستادن باهم رفتيم روي صند ليهايي كه همون نزديكيها بود نشستيم يه دوربين داشتن كه همشون با هاش يه عكس يادگاري با من گرفتن يكيشون كه اسمش زهرا بود و خوشگل تر از همه هم بود بد جوري منو ديد ميزد منم منم خيلي ازش خوشم اومده بود نمي دونم كه چطور شد كه همه خداحافظي كردن ورفتن ولي زهرا جون هنو كنار من نشسته بود يه خورده با هم از خودمون گفتيم بعد اونم شماره تلفن خونشون رو به من داد بد با عجله رفت طرف اتبوس و رفتن بعد چند روز ما هم برگشتيم خونه يه روز از تو مغازه شماره زهرا رو گرفتم ولي خودش گوشي رو بر نداشت واسه همين منم ديگه بي خيا ل شدم يه 2 ماهي گذشت منم تقريبا هم هچيز رو فراموش كرده بودم يه روز جلو مغازه با جند تا از دوستام داشتم حرف ميزديم كه ديدم يه دختر به من خيره شده و ميخنده منم كه يه خورده فكر كردم تازه يادم اومد همون دختري بود كه يزد با هم اشنا شده بوديم راستش خيلي تعجب كردم چون به من گفته بود كه خونمون بندر عباسه ولي ما ميناب زندگي ميكرديم بد اومد طرف من منم تعارف كردم رفتيم تو مغازه گفت خيلي نامردي چرا بهم زنگ نزدي منم كه هنوز داشتم گيج ميزدم گفتم بي خيال حالا كه با هم هستيم بعد شماره موبايلم رو كه تازه گرفته بودم بهش دادم از اون روز به بعد تقريبا هر روز يه سر به من ميزد ولي ما هننو با هم رابطه جنسي نداشتيم يه روز زهرا به من زنگ زد و گفت امشب من نتنهام دوست دارم بياي خونه ما منم قبول كردم بعد موضوع رو با يكي از دوستام كه اسمش محمد بود گفتم و قرار شد كه محمد منو ببره تا خونه زهرا و دوباره بياد دنبالم حدود ساعت6 بعد از ظهر بود كه مغازه رو تعطيل كردم و رفتم خونه محمد بعدش با هم رفتيم به ادرسي كه زهرا جون بهم داده بود ولي وقتي رسيديم اونجا هيچ كس منتظر م نبود اخه قرار بود زهرا با خواهرش بيان لب جاده و منتظر م بمونن راستي يادم رفت بگم كه زهرا جريان منو به خواهرش گفته بود و وقتي منم ازش سوال كردم گفت ما خواهرهاي نا تني هم هستيم وبا هم خيلي راحت هستيم خلاصه وقتي ديديم كسي نبود برگشتيم سمت خونه خيلي ناراحت بودم از اون طرف هم محمد با خنده هاش منو بيشتر عصبا ني ميكرد و ميگفت درست حسابي كير خوردي سر كاري بود نه .منم كه از شدت ناراحتي حرفي براي گفتن نداشتم با تكون دادن سر حرفاي محمد رو تعيد ميكردم تو دلم داشتم زهرا رو نفرين ميكردم كه يهو موبايلم زنگ خورد زهرا بود داد ميزد كه چرا دير كردي خيلي زود برگشتيم به موقييت ذكر شده زهرا رو با خواهرش ديدم محمد رفت كنارشون منو پياده كرد و گفت وقتي كارم تموم شد بهش زنگ بزنم تا بياد دنبالم بد گازشو گرفت ورفت اولش ميترسيدم ولي وقتي قيافيه زهرارو ميديدم بد جوري حشري ميشدم و تو دلم ميگفتم ترس كيلويي چنده وقتي رسيديم خونه منو راهنمايي كردن داخل يه اتاق كه اتاق زهرا بود خواهر زهرا هم كه متعحل بود رفت واسه شام يه چيزي رديف كنه منو زهرا هم كه تنها بوديم داشتيم كم كم توحس ميرفتيم زهرا با يه بلوز كه خيلي تنگ بود و سينه هاي نازش مثه دوتا ليمو ازش زده بود بيرون و باعث ميشد من بيشتر حشري بشم شامو كه خورديم صداي در شد شوهر خواهر زهرا بود زهرا در اتاقش رو قفل كرد خواهرش هم رفت پيش شوهرش تا شك نكنه زهرا لباسش رو در اورد و من اون موقع بود كه اندام زيباي زهرا رو كه مث يه هوري بهشتي بود رو جلو چشام ميديدم هيچ فكر نميكردم كه اندامش اين قدر قشنگ باشه اومد كنارم نشست منم فرصت رو قنيمت شمردم و يه لب طولاني ازش گرفتم كمر منو گرفته بود و محكم فشار ميداد بعد از اين كه يه خورده لب از هم گرفتيم دكمه هاي پيرهن منو باز كرد منم بلوزشو در اوردم و لخت شديم رفتم سراغ سينه هاش نكشو به دهن گرفتم و يه گاز كوچولو گرفتم كم كم رفتم سراغ گردن و گوشاش ديگه صداش در اومده بود و داشت ناله ميكرد كه باعث ميشد يه جوري به من بفهمونه كارم رو ادامه بدم بهد رفتم سراغ كوسش شرتشو در اوردم كوسش خيس خيس بود معلو م بود يه بار ارضاء شده زبونم رو گذاشتم رو چوچولش و حسابي تابش دادم بد بلند شدم يه نگاهي بهش كردم خودش فهميد كه ديگه نوبت اونه كه واسه من ساك بزنه كيرمو به دهن گرفت و با ولع تمام ميخورد خيلي حرفه اي بود منم حسابي داشتم كيف ميكردم بعد يه چند دقيقه اي به پشت خوابوندمش روي تخت ولي اون برگشت و گفت از جلو بزن اول تعجب كردم فكر كردم كه داره شوخي ميكنه ولي اون دوباره خيلي جدي حرفش رو تكرار كرد بهش گفتم ديوونه تو دختري ميدوني اگه اين كار رو بكنم چي ميشه گفت اهميتي نداره از اين به بعد ما دوتا ديگه مال هميم ولي من قبول نكردم راستش يه جورايي دوسش داشتم و نمي خواستم اذيت بشه خلاصه با كلي حرف رازيش كردم كه از عقب بكنمش ولي قلش گفت اول بايد لاي پاش بذارم يه ربع ساعت كيرمو كه حسابي شق كرده بود لاي پاش چرخوندم كه يه يهو يه جيقي زد و ولو شد فهميدم كه يه بار ديگه اورگاسم شده كيرمو گذاشتم دم سوراخ كونش يه كم كه فشار دادم دادش در اومد بعد رفت يه كرم اورد كه كيرمو باهاش چرب كنم يه خورده به كونش هم ماليدم بعد بهش گفتم اولش درد داره اگه تحمل كني چند دقيقه بعد دردش قطع ميشه اونم قبول كرد بعد با يه فشار كيرمو تا دسته جا كردم كه يه جيغ بلند زد كه اگه در دهنشو نگرفته بودم همه همسايه ها هم با خبر ميشدن چند دقيقه اي كيرم رو بي حركت تو كونش نگه داشتم تا عضله اش باز شد بعد يواش يواش شروع كردم تلنبه زدن كونش خيلي داغ بود حسابي توحس بودم كه ناگهان حس كردم جريان قوي فشار اب وجودم رو فرا گرفت بهش گفتم ابم داره مياد گفت خاليش كن تو كونم قبل از اين كه حرفش تموم بشه اب من خالي شد تو كونش و يه ناله اي كرد و گفت دارم ميسوزم ابت چقدر داغه بعد روي هم ولو شديم و خوابمون برد اوميد وارم از داستانم خوشتون اومده باشه

رفت و من هنوز باورم نميشه

سلام دوستان عزیز علی هستم 20 سال از تهران . خاطره ای رو که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به اسفند سال 1384 . تقریبا دو سه روز بیشتر به عید نمونده بود . من و آناهیتا از بچگی با هم دوست بودیم . یعنی از همون موقع که میرفتم آمادگی . آنا 1 سال ازم کوچیکتر بود . این رو بگم که من مسلمان هستم و آنا مسیحی بود . آنا از همون بچگی واقعا جذاب و خوشگل بود . طوری که همه بهش میگفتن عروسک فرنگی . فکرشو بکنید یه دختر 5 ساله خوشگل و فوق العاده سفید با موهای بور روشن. اگه بگم طلایی بود دروغ نگفتم . تقریبا با هم همسایه بودیم . خونه دیوار به دیوار نه . اما چند تا خونه با هم فاصله داشتیم . همیشه با هم همبازی بودیم . هر روز عصر همدیگه رو میدیدیم و بازی میکردیم . یه دفعه من میرفتم خونه اونا . یه دفعه آنا میومد خونه ما . خانواده های ما هم با هم رفت و آمد داشتند . بازیهایی که میکردیم معمولا عروسک بازی و خاله بازی و دوچرخه بازی و هواپیما بازی و... بود . یادش بخیر دوران بچگی . یه خواهر دارم به اسم مهسا که همسن آنا بود . خلاصه سه تایی با هم بازی میکردیم . موقع خاله بازی من میشدم بابا . آنا و مهسا به نوبت یکیشون میشد مامان یکی هم بچه . آنا یکی یه دونه بود و خواهر و برادر هم نداشت . خانواده آنا از نظر مالی میشه گفت مرفه بودند و خانواده ما یه خانواده معمولی مثل خیلی از خانواده های ایرانی . دوران بچگی واقعا دوران خوبی بود . کم کم بزرگتر شدیم و رفتیم مدرسه . من دوم دبستان بودم و آنا اول دبستان . یادمه هرکی آنا رو اذیت میکرد آنا میومد پیش من و میگفت علی بیا اینو بزنش اذیتم میکنه . منم عشق کتک کاری و دعوا داشتم اون موقع ها بچه بودم دیگه! . کمتر کسی تو محل میومد سراغ آنا چون میدونست اونوقت با من طرفه ! روزگار خوش کودکی همینطور میگذشت تا این که من رفتم پنجم دبستان و آنا چهارم بود . خانواده آنا از محل ما رفتند یه محل دیگه تا با مادربزرگش زندگی کنند . آخه مادربزرگ آنا پیر بود و احتاج به مراقبت داشت و غیر او خونه خودش حاضر نبود جایی بره . اونام رفته بودند که همیشه پیشش باشند وازش پرستاری کنند . اون موقع من اصلا نمیدونستم عشق و علاقه چی هست؟ تو عالم بچگی بودم دیگه! فقط از این که داشتم از آنا جدا میشدم خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم . مهسا وآنا دوستای صمیمی بودند با هم .خلاصه یادمه روز آخر سه تایی چه قدرگریه کردیم . یادش بخیر . دیگه از اون موقع من آنا رو ندیدم و ازش خبر نداشتم تا این که دو سال پیش (سال 1383) مادربزگ آنا از دنیا رفت و خانواده آنا بعد از چندین سال برگشتند همین محل . اون موقع من دیپلم گرفته بودم و داشتم خودم رو آماده میکردم که وارد دانشگاه بشم . روزی که مامانم بهم گفت خانواده آنا برگشتند همین محل چه قدر خوشحال بودم. دلم میخواست از خوشحالی داد بزنم و بپرم تو هوا . اما جلو مامانم روم نمیشد که به خاطر دختر مردم این دیوونه بازیها رو از خودم در بیارم ! خیلی دلم میخواست آنا رو ببینمش که بعد از این همه سال چه قدر بزرگ شده و چه شکلی شده . آخه مامانم رفته بود خونشون و دیده بودش . میگفت آنا چه قدر بزرگ شده و چه قدر هم با شخصیت و خوشگل شده و قد کشیده و ... از این حرفا . به قول معروف دهن منو آب انداخت ! اما یه موقع فکرای احمقانه هم به سرم میزد که نکنه قدش از من بلند تر شده باشه و نکنه ازم خوشش نیاد و تحویلم نگیره و ... . تا این که دو روز بعد تو کوچه داشتم میرفتم یهو دیدم در خونشون باز شد و یه دختر واقعا خوشگل اومد بیرون و در رو بست و راه افتاد که بره . منم عین ندید بدید ها داشتم نگاش میکردم. اما اون اصلا بهم اعتنا نکرد و رفت. خب حق هم داشت منو نمیشناخت که . منم نمیدونم چرا روم نمیشد خودم رو بهش نشون بدم و معرفی کنم . آخی بچم خجالتیه دیگه! تقریبا دو ماهی از این موضوع گذشت و من این مدت به خاطر درس و ... خیلی کم از خونه بیرون میومدم و آفتابی میشدم . کنکور رو که دادم دیگه بیست و چهار ساعته تو محل با بروبچ بودم . یه روز حوصلم سر رفته بود و گفتم برم یه سر در مغازه داییم . آخه با داییم خیلی صمیمی بودم و داییم تو خیابان ... (معروفه!) نمایشگاه ماشین داره . منم یه موقع هوس میکردم ومیرفتم مغازش و ماشین ها رو دید میزدم . واااای خدا چه ماشینهایی . بنز بی ام و ... . هر دفعه میرفتم مغازش و ماشینها رو میدیدم با خودم میگفتم خدایا یعنی میشه منم یه روز از این ماشینا داشته باشم؟ هر دفعه میرفتم مغاره داییم همیشه به شوخی میگفت چیه بازم هوس ماشین کردی ؟! اتفاقا بابای آنا چند تا نمایشگاه اون طرف تر نمایشگاه داشت و هممون اینو میدونستیم . اونروز هم که رفته بودم به داییم سر بزنم که دیدم آنا با مامانش اومدن مغازه باباش . نمیدونستم چی کاردارن اون طرفا. مامانش رفت تو و آنا بیرون منتظر شد و از پشت شیشه ها نیم نگاهی داخل نمایشگاه و ماشین ها رو میدید . پیش خودم گفتم حالا که تنهاست و اینجام تو محل ما نیست که کسی بخواد منو ببینه . میخواستم فعلا ناشناس بمونم و یه کم سر به سرش بزارم که ببینم واکنش آنا چیه . همونجا از کیفم شمارم رو در آوردم و رفتم سمتش (همیشه شمارمو مینوشتم و تو کیفم آماده داشتم!) . از جلوش که رد میشدم دادم بهش و مثلا رد شدم و رفتم. نیم نگاهی به عقب انداختم و دیدم که آنا همون موقع شماره رو با دستش مچاله کرد و پرت کرد اون طرف. پیش خودم گفتم نه بابا انگاری زیادم این کاره نیست. (آخه مگه میشد دختر به این خوشگلی وسفیدی دوست پسرنداشته باشه؟) . اون روز گذشت و یه روز پنج شنبه مامانم برای سالگرد فوت پدربزرگم حلوا پخت و داد و چند تا بشقاب تو سینی گذاشت و داد که ببرم برای همسایه ها . مال همه همسایه ها رو دادم و فقط یه ظرف مونده بود که اونم مال آنا اینا بود. رفتم سینی رو گذاشتم خونه و ظرف حلوا رو گرفتم دستم و رفتم در خونشون . خدا میدونه چه قدر اضطراب داشتم . نمیدونم چرا . یکی از پشت آیفون گوشی رو برداشت و منم گفتم که ببخشید حلوا آوردم . صدا رو شناختم . آنا بود . خودش اومد دم در و منم حلوا رو دادم و گفتم که اینو مامانم برای شما فرستاده . از بس هول کرده بودم نفهمیدم چرا این جوری حرف زدم . اونم اصلا بهم رو نداد و گفت مرسی . صبر کنید الان بشقاب رو میارم . گفتم حالا چه عجله ایه بعدا میگیریم ازتون . گفت ما که شما رو نمیشناسیم (اینو به حالت شک و سوال گفت) . منم چیزی نگفتم و گفتم باشه . هر طور که راحتید . رفت بالا و منم چند دقیقه بیرون منتظر شدم تا بشقاب حلوا رو بیاره . بالاخره اومد و بشقاب حلوا رو آورد . توش هم پر شکلات بود . بهم داد و گفت مرسی . منم گفتم دست شما درد نکنه . وقتی داشت در رو میبست یهو گفتم آنا خانم چرا بهم زنگ نزدید ؟ اونم اصلا منو نشناخته بود و گفت بله؟ گفتم منو نشناختی ؟ گفت باید بشناسم؟اسم منو از کجا میدونی؟ گفتم اون روز جلو مغازه بابات بهت شماره دادم چرا زنگ نزدی ؟ تازه دوزاریش افتاده بود یادش اومده بود که من همونم که اون روز بهش شماره دادم . گفت شما از کجا منو میشناسید ؟ خونه ما رو از کجا بلدید ؟ خلاصه شک کرده بود من کی هستم و نمایشگاه باباش و خونشون رو از کجا بلدم و اسمش رو از کجا میدونم . گفتم به! بابا ما همسایتونیم ها! گفت کدوم همسایه؟ گفتم منو میشناسی ؟ گفت باید بشناسم ؟ خلاصه کل کل شده بود . آخرش با خنده گفتم نمیشناسی ؟ گفت نه . برو مزاحمم نشو . میخواست در رو ببنده که یهو گفتم ببخشید این همسایتون رو نمیشناسید ؟ اشاره کردم به خونه خودمون . گفتم جدی منو نشناختی ؟ یه نگاهی با شک و تردید بهم انداخت و انگار که منو شناخته باشه ولی بازم شک داشته باشه . گفتم من علی هستم . داداش مهسا . یهو چشاش گرد شد و با خنده به حالت جیغ داد زد علیییییییییییییی تویی ؟ چه قد عوض شدی تو ؟ مهسا بهم گفته بود بزرگ شدی . صدات چه قدر تغییر کرده . منم به شوخی گفتم خب پس من مزاحم شما نمیشم داشتی در رو میبستی دیگه ؟ ببند ! یه خنده ای کرد و از همون دم در زنگ خونشونو زد و مامانش از پشت آیفون جواب داد .آنا با کلی ذوق منو از پشت آیفون نشون مامانش داد به زبون ارمنی که من نمیفهمیدم به مامانش گفت که این علی هستش و ببین چه بزرگ شده و ... . دیگه خلاصه از هم خدافظی کردیم و هر دوتامون از این که همدیگه رو شناخته بودیم خیلی خوشحال بودیم .موقع خداحافظی شمارمو دوباره بهش دادم و گفتم اینم شماره من . گفت مرسی . گفتم شماره تو چی ؟ گفت برات مسیج میکنم . خلاصه رفتم خونه . اونم برام مسیج داد و گفت که هنوز باورم نمیشه تو همون علی باشی و صدات مردونه شده و بزرگ شدی و ... . آنا تقریبا هم قد خودم بود . قد من 174 هستش و آنا فکر کنم 173 بود . خلاصه تا نصف شب بگم 100 تا مسیج برا هم دادیم کم گفتم . به قول بچه ها اس ام اس چت . نه این که بخوام بگم عاشق شدم . نه . اما خیلی به آنا دلبستگی پیدا کرده بودم . دوستش داشتم . واقعا زیبا و خوشگل بود . موهاش هنوزم مثل بچگیهاش طلایی بود اما با این تفاوت که یه کم تیره شده بود . چشماش زاغ بود . اخلاق و رفتارش منو شیفته خودش کرده بود . کم کم با هم صمیمی شدیم . خانواده هامون میدونستن که با هم دوست شدیم . اما دیگه نه اونقدر که از قرارهایی که میزاشتیم باخبر باشن . همیشه با هم قرار میزاشتیم و میرفتیم بیرون . هر روز هم نه . مثلا یه روز در هفته . خیلی جاها رفتیم . از پارک ساعی گرفته تا پارک لاله . سینما . نمایشگاه کتاب و ... . چه دورانی داشتیم . آنا یکسال بعداز من دانشگاه قبول شد . دیگه هر دو تامون دانشجو بودیم . چه حالی میکردیم . به خصوص من . آنا واقعا بینظیر بود و هست . شده بودیم عین دختر پسرای عاشق که تو قصه ها میگن! حتی داشتم به ازدواج با آنا و این که شدنی هست یا نه فکرمیکردم . آنا دیگه مال من بود . اما هیچ وقت از عشق و علاقه و ازدواج باهاش حرفی نزدم . چون نمیخواستم فکر کنه بیجنبه شدم . راستی اینو بگم که بابای آنا آدم مارمولکی بود . تو سه سوت هرکی رو دلش میخواست مخشومیزد و پولاشوبالا میکشید . اصلا این پدر و دختر زمین تا آسمون با هم فرق داشتند . آخرش هم باباش با این کاراش کار دست خودش داد و اول که باباش چند روزی گم شد و بعد از حدود یک هفته جسدش که کشته بودنش تو جاده ساوه پیدا شد! از اون موقع دیگه آنا به خاطر از دست دادن پدرش خیلی داغون شده بود . خیلی . یعنی همه ما از این خبر شوکه شده بودیم . اصلا باورمون نمیشد . باباش تازه داشت چهل سالش میشد . این خبر اون موقع با عنوان "بدهکار طلبکار خود را کشت" تو خیلی از روزنامه ها چاپ شد . بالاخره قاتل دستگیر شد . بعدشو دیگه نمیدونم . ولی چیزی که خیلی برامون جالب بود این بود که بابای آنا دقیقا یکسال پس از فوت مادرش (مادربزرگ آنا) کشته شد . آنا دیگه تقریبا تا دوماهی حال و حوصله نداشت . خب بیچاره حق هم داشت باباش رو از دست داده بود . دیگه آذر پارسال بود که حالش رو به بهبودی رفت و کم کم از غصه بیرون اومد . دوباره شدیم همون دختر و پسر سابق . یادمه یه موقع ها آنا بهم میگفت تو خلی ! منم میگفتم تو گلی ! چقدر این آنای نازم رو دوستش داشتم . خیلی ناز بود . وقتی بغلش میکردم و زورکی ماچش میکردم خیلی حال میداد . اما هنوز بحث سکس پیش نیومده بود . بهمن همون سال (یعنی پارسال) آنا خبر بدی رو بهم داد . بعد از فوت پدرش اونا دیگه تنها بودند و بیشتر فامیلای مامانش آمریکا بودند . اونام دیگه تصمیم گرفته بودند برند آمریکا برای همیشه . واااااای چه خبر بدی . پیش خودم گفتم یعنی تمام اون روزای خوش تموم شد ؟ آنا از دستم رفت ؟ خدااااا چرا این قدر من بدشانسم آخه ؟ چراااا؟ آنا هم مثل من خیلی ناراحت بود . اما نمیتونست رو حرف مادرش حرفی بزنه . آنا دیگه دانشگاه ترم جدید ثبت نام نکرد . چون دیگه مسافر بود . روزای آخر سعی کردیم بیشتر با هم باشیم . اون موقع من گواهینامه رو دیگه گرفته بودم و بابام هم اجازه میداد ماشین رو ببرم بیرون . ماشین رو میبردم و با آنا دوتایی میرفتیم بیرون . دیگه روزای آخرمون بود . یه روز رفته بودیم بیرون و وقتی برگشتیم خانوادم خونه نبودن . گفتم بیا یه سر بریم بالا کسی خونه نیست . اونم قبول کرد . چون بهم اعتماد داشت . منم تو فکر سکس باهاش نبودم . فقط دلم میخواست پیشم باشه . رفتیم بالا و اون تو حال رو مبل نشست و منم رفتم اتاقم لباسامو عوض کنم . لباسمو که عوض کردم اومدم تو حال رو مبل کنار آنا نشستم . به شوخی گفتم میخوام بوست کنم . اونم طبق معمول صورتش رو برد عقب و ناز میکرد و میگفت نمیخوام . منم گفتم خب آخه خوشمزه ای . آدم میتونه از خیر ماچ کردن دختر به این خوشگلی و خوشمزه ای بگذره ؟ اونم به شوخی گفت آره چرا که نه . منم یهو پریدم و محکم گرفتمشو ماچش کردم . اونم میخندید و گفت حالا دیدی بدمزم ؟ گفتم نه اتفاقا خوشمزه ای . هوس کردم بازم بخورمت . گفت چه قدر تو پررویی! بعدش یه لحظه یادم افتاد که دیگه روزای آخره . یه کم حالم گرفته شد . آنا گفت چی شد؟ منم چیزی نگفتم . دیگه میخواستم دل رو به دریا بزنم و همه چی رو بهش بگم که میخوامش و چه قدر دوستش دارم . کم کم بحث صحبت رو باز کردم . اما خیلی خجالت میکشیدم . گفتم کاش میشد نرین . اونم سری از روی تاسف تکون داد و گفت آره . دیدم داره اشکاش میاد . گفتم چی شد؟ گفت یاد بابام افتادم . الان اگه بود ... . اشکاشو پاک کردم. بهش گفتم آنا میخوام امشب یه چیزی رو جدی بهت بگم. بحث صحبت رو بازکردم و کم کم بهش گفتم که چه قدر دوستش دارم و جدایی ازش برام سخته . بیچاره بازم گریه میکرد . گفت منم تورو دوستت دارم . حتی بیشترازتو . فکرمیکنی برا من راحته ازت دل بکنم و برم ؟ خلاصه اشک هردوتامون در اومده بود . آروم اشکاشو پاک کردم و بوسش کردم. نمیدونم چطور شد یهو به سرم زد که ازش لب بگیرم . آروم لبم رو بردم جلو صورتش و لبم رو با ترس گذاشتم رولبش . اونم واکنشی نشون نداد . خیالم یه ذره راحت شد . دیگه پررو شدم و با اشتهای بیشتری لبشو میخوردم و اونم برای اینکه ازم عقب نمونه شروع کرد و با چه اشتهایی لب همدیگه رو میخوردیم . دستم رو گذاشتم رو سینه آنا . اونم دستشو گذاشت رو دستم و دستمو گرفته بود . تاحالا نرمی سینه های یه دختر رو تجربه نکرده بودم . خیلی حریص شده بودم و سینه هاش رو میمالیدم . لبمون تو لب همدیگه بود من اصلا تو فضا بودم . سینه های نرمی داشت . تا یه ربع همین کار رو میکردیم . سینه هاش تو دستام بود. اونم دستاشو گذاشته بود رو دستام . میخواستم ادامه بدم که یهو گوشی آنا زنگ خورد و مامانش بود . آنا دیرکرده بود ومامانش نگران شده بود . آنا پا شد و لباسشو مرتب کرد و گفت من باید برم . تا دم در خونشون باهاش رفتم . بعدش هم برگشتم خونه . تا صبح داشتم به لذتی که اون شب برده بودم و به کارهایی که کرده بودم فکر میکردم. خیلی شهوتی شده بودم . چه قدر لذت داشت . فرداش کلاس داشتم که نرفتم و عوضش گرفتم خوابیدم و عصر با آنا رفتیم بیرون . شب هم برگشتیم و رفتیم خونه هامون . چندروز بعدش این دفعه مامانش خونه نبود . رفته بود خونه آشناها و فامیلا که باهاشون خداحافظی کنه . گفتم مهمون دعوت نمیکنی ؟ خندید و گفت تو که دعوتت هم نکنم بازم میای . دیگه چی میگی ؟ رفتیم خونشون و رفتیم تو اتاقش . اونم مانتو روسریش رو در آورد و رفت رو تخت نشست . منم رو صندلی میز کامپیوتر نشسته بودم . گفتم آنا مامانت کی میاد ؟ گفت نمیدونم.ولی شب میاد . رو صندلی خمیازه ای کشیدم و گفتم خیلی خسته ام . گفت منم . رفتم رو تخت کنارش نشستم . معمولا عادت داشتم وقتی کنارش مینشستم خودم رو بهش بچسبونم . اونم چیزی نمیگفت. یه چشمک زدم و گفتم دوباره هوس کردم . اونم به خنده گفت پررو . دستمو انداختم دور گردنش و محکم فشارش میدادم به خودم . تو چشمای همدیگه نگاه میکردیم . لبم رو گذاشتم رو لباشو دستمم گذاشتم رو سینش . اون یکی دستمم دور گردنش بود . چه لذتی داشت. اما من حریص تر و پر رو تر شده بودم . دستم رو از زیر بلوزش کردم تو و سینش رو میمالیدم . اما بازم سوتینش اذیت میکرد و نمیذاشت لذت ببرم. لبمو از رو لبش برداشتمو گفتم میخوام بدنت رو ببینم. میشه ؟ اونم گفت دیگه قرار نیست این قدر پررو بشی ها ! گفتم تازه نیمروشم . هنوز پرروشو ندیدی . اونم گفت هه هه هه! خندیدم! خلاصه گفتم آنا خواهش میکنم اذیت نکن . پایین بلوزش رو گرفتم که در بیارم . اولش نمیزاشت ولی راضی شد و بلوزش رو در آوردم . واییییییی برای اولین بارم بود که سینه های یه دختر رو از نزدیک میدیدم . البته هنوز سوتین تنش بود. گفتم برگرد اینم بازش کنم . برگشت و منم عین ندید بدیدها گفتم چه جوری باز میشه ؟ بهم گفت ومنم بازش کردم . یه سوتین سفید خوشرنگ و خوشگلی تنش کرده بود . وقتی برگشت و سینه هاشو دیدم دیگه وحشی شدمو حمله کردم بهش سینه هاشو میمالیدم و میخوردمشون و لیس میزدم . اونم سرش رو گرفته بود بالا و ناله های ضعیفی میکرد . گفتم سایز سینت چنده ؟ گفت 60 . خیلی با سینه هاش حال میکردم . رو فرم و خوش حالت بود . کم کم گردنشو میمکیدمو لیس میزدمو اونم از حرکاتش معلوم بود خوشش میاد . بعد دوباره از هم لب گرفتیم و بعدش گفت حالا من میخوام سینه تورو ببینم . از رو لباس که خیلی آدم رو به هوس میندازه. بلوزمو در آوردم . فقط رکابی تنم بود . اونم درآوردم . آنا آروم دستش رو کشید رو سینم و با موهای سینم بازی میکرد . کم کم سرش رو گذاشت رو سینم و گفت دلم میخواست امشب سرمو بزارم رو سینتو روش بخوابم . گفتم اگه میموندی به این آرزوت هم میرسیدی . خلاصه خیلی با همدیگه حال میکردیم . دیگه بیشتراز این دیدم نمیشه ادامه داد و لباس پوشیدم و رفتم خونمون . چون هر لحظه ممکن بود مامانش ازراه برسه . دوروز بعد پرواز داشتن . فرداش برای آخرین بار با هم رفتیم بیرونو وقتی برگشتیم شب تو ماشین موقع خداحافظی چقدر گریه کردیم . خدایا آخه چرا قسمت ما این جوری شد ؟ فرداش هم که تمام فامیلاشون اومده بودند خونشون . شب هم پرواز داشتند . اون شب دوروز مونده بود به عید امسال . آخر شب آنا بهم زنگ زد و یه ساعتی با هم حرف زدیم . لحظه آخر بغضمون داشت میترکید . خداحافظی کردیم . رفتم تو رختخواب و گریه میکردم و زود خوابم برد . ظهر که بیدار شدم دیگه آنا برای همیشه از ایران رفته بود و هزاران کیلومتر ازمن دور شده بود .